آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 24
بازدید ماه : 56
بازدید کل : 2381
تعداد مطالب : 12
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1
| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
شاعری که در حضور بهلول به یاوه سرایی مشغول بود گفت:
می خواهم اشعارم را به دروازه های شهر آویزان کنم.
بهلول در جواب گفت:
کسی چه میداند که این اشعار راشما سروده اید مگر اینکه تو را هم با اشعارت به دروازه ها آویزان کنند تا مردم بدانند که این اشعار را شما گفته اید.
روزی بهلول از قبرستان می آمد از او پرسیدند:
از کجا می آیی؟
گفت:از پیش این قافله که در این سرزمین نزول کرده اند.
گفتند:آیا از آنها سوالاتی هم کردی؟
فرمود:آری از آنها پرسیدم کی از اینجا حرکت وکوچ خواهید نمود.
جواب دادندکه:ما انتظار شما راداریم تا هروقت همگی به ما ملحق شدید.حرکت کنیم.
روزی خلیفه هارون الرشید وجمعی از درباریان به شکار رفته بودند.بهلول نیز با آنها بود.
در شکار گاه آهویی نمودار شد وخلیفه تیری به سوی آهو امداخت ولی به شکار نخورد.
بهول گفت :احسنت.
خلیفه غضبناک شد وگفت:مرا مسخره می کنی؟
بهلول گفت:احسنت من به آهو بود که خوب فرار کرد.
یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید ماست خورده بود وقدری از آن به ریشش چسبیده بود.
بهلول از اوسوال کرد:
چه خورده ای؟
مستخدم با تمسخر گفت:کبوتر خورده ام.
بهلول جواب داد:قبل از آنکه بگویی من می دانستم.
مستخدم پرسید:
از کجا می دانستی؟
بهلول گفت:
چون فضله ی آن بر ریشت پیدا بود.
روزی خلیفه هارون الرشید به اتفاق بهلول به حمام رفت.
خلیفه از روی شوخی از بهلول سوال کرد:
اگر من غلام بودم چند ارزش داشتم؟
بهلول جواب داد:پنجاه دینار.
خلیفه غضبناک شده وگفت:
دیوانه فقط لنگی که بخود بسته ام پنجاه دینار ارزش دارد.
بهلول جواب داد:من هم فقط لنگ را قیمت کردم وگرنه خلیفه ارزشی ندارد/.
روزی بهلول کفش نو پوشیده داخل مسجدی شد تا نماز بگذارد.
در آن محل مردی را دید که به کفشهای او نگاه می کند.
فهمید که آن مرد طمع به کفش اودارد.
ناچار با کفش به نماز ایستاد.
آن دزد گفت:با کفش نماز نباشد.
بهلول گفت:اگر نماز نباشد .کفش باشد.
روزی بهلول وارد قصر هارون شد وچون مسند خلافت را خالی وبلامانع دید فورا بدون استرس بالا رفت وبر جای هارون نشست.
چون غلامان خاص دربار آن حال را مشاهده کردند فورا بهلول را با ضرب تازیانه از مسند هارون پایین آوردند.
بهلول به گریه افتاد ودر همین حال هارون سر رسید ودید بهلول گریه می کند.
از پاسبانان سبب گریه را جویا شد.
غفلامان واقعه را به عرض هارون رساندند.هارون آنهارا ملام..ت نمود وبهلول را دلداری داد ونوازش کرد.
بهلول گفت :من به حال تو گریه می کنم نه به حال خودم.
به جهت اینکه من به اندازه چند ثانیه بر جای تو نشستم اینقدر صدمه واذیت وآزار کشیدم وتودر مدت عمر که در بالای مسند نشسته ای آیا تورا چقدر ازار واذیت می کنند وتو از عاقبت کار خو نمی ترسی؟
آورده اند که هارون الرشید غذایی برای بهلول فرستاد.
خادم خلیفه طعام نزد بهلول آورد وپیش او گذاشت وگفت:این طعام مخصوص خلیفه است وبرای تو فرستاده است تا بخوری.
بهلول آن طعام را پیش سگی که در آن خرابه بود گذاشت.
خادم فریاد زد که چرا طعام خلیفه را پیش سگ گذاشتی؟
بهلول گفت:
دم مزن اگر سگ بشنود این طهام از خلیفه است آن را نخواهد خورد.